چون من همیشه چشم به راهتون هستم ،بوسس

نوشتن دیدگاه

ن

پسرِ پمپ بنزینی:عاشقمی؟
بی اف:اوهوم.
پسر:عاشقمی؟
بی اف سرش رو تکون داد.
پسر:عاشقمی؟
بی اف سکوت کرد.

Comments (11)

«فقدان»تقدیم به شلغمِ عزیز از وبلاگِ شمس و شلغم+جعفر پناهی دستگیر شد+پلیس آمریکا به سازنده یک آدم برفی که به شکل پیکره برهنه الهه ونوس بود، تذکر داد که به خاطر اعتراض همسایه ها بدن آدم برفی خود را بپوشاند+به گزارش خبرگزاری های مهر و ایلنا، آقای محمد محمدیان، رئیس نهاد نمایندگی رهبر ایران در دانشگاه ها که در گردهمایی رئیسان دانشگاه های علوم پزشکی ایران در تهران صحبت می کرد، گفت در دانشگاه ها شرایط مثل قبل نیست و واقعیت را نمی‌توان کتمان کرد+کمیسیون امنیت ملی مجلس ایران پس از بررسی فیلم پخش شده از رویدادهای کوی دانشگاه تهران اعلام کرد که این فیلم «هیچ مطلب جدیدی» نداشته و پخش آن برای «مهندسی افکار عمومی» بوده است.

دندونِ مصنوعیِ بزرگِ چرخ داری که یه نوزاد سوار شده بود از دیوار روبروی سروش بالا رفت و روی طاقِ اتاقی که تویِ خانقاه به سروش اختصاص داده بودند پارک کرد.سروش در حالیکه وسطِ اتاق ایستاده بود و دو دستش آویزون بود و گردنش حدود 120 درجه به عقب خم شده بود با چشمایِ بازِ بسته به دندونِ مصنوعی نگاه می کرد.نوزاد از دندونِ مصنوعی پیاده شد و شروع کرد به ادرار کردن روی سقف.سروش شاهدِ باد کردنِ گچِ سقفِ اتاقش بود و دید که از زیرِ محلِ متورّم یه عالمه مورچه قرمز رنگ بیرون زدند و مثل قطره هایِ بارون از سقف باریدند.
سروش شروع به نعره زدن کرد ولی از جاش تکون نخورد .

Comments (13)

«مسافر کوچولو»تقدیم به مهردادِ عزیز از وبلاگِ درده همجنسhttp://tanhaibitosakhte.blogfa.com یا زلزله 8/8 ریشتری در شیلی تا به حال 800 نفر کشته داده فکر می کنید زلزله ای با این مقیاس در تهران چقدر کشته خواهد داد؟+فیلمِ حمله به کویِ دانشگاه واکنش به همراه داشت:رئیس کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجی مجلس، روز یکشنیه (28 فوریه) در اولین واکنش رسمی نسبت به فیلم حمله به خوابگاه دانشجویان گفت: «راحت ترین کار در هنر فیلم سازی مونتاژ فیلم است تا خواسته های تولید کننده را تامین کند؛ لذا باید با تامل برخورد کرد به خصوص اینکه راوی بی بی سی است و قابل اعتماد نیست».میرحسین موسوی کاندیدای معترض انتخابات ریاست جمهوری با اشاره به تصاویر به نمایش در آمده در مورد حمله پلیس به دانشجویان گفت: «فیلمی که اخیرا در مورد حمله به خوابگاه دانشجویان پخش شد نشان می دهد که تا چه اندازه روحیه فرقه گرایی، سبعیت ایجاد می کند».»عده‌ای ظلم بزرگی را که پس از انتخابات به مردم و نظام اسلامی شد و هتک آبروی نظام در مقابل ملت‌ها را نادیده می‌گیرند و مساله کهریزک یا کوی دانشگاه را قضیه‌ی اصلی قلمداد می‌کنند، اما این یک ظلم آشکار است.»:(آیت الله خامنه ای)

بی اف از دفترِ پمپ بنزین در اومد ،حیاط رو رد کرد ، جلویِ ورودیِ پمپ بنزین ایستاد ،به دورنمایِ خانقاه نگاه کرد،جثۀ کوچیکی رو تشخیص داد ، گرفتاری همیشگی : نبودن نورِ کافی وقتی که نیاز داری دلیلی شد تا جثۀ کوچیک رو خوب تشخیص نده، به سمتِ خانقاه حرکت کرد ، نزدیک شد،دید موجودی با موهایِ زیاد رویِ بدن ،گردنی نازک ،سری بزرگ، قدِ خیلی کوتاه ، چشمانی ورم کرده ، پوستی قرمز، بدونِ لباس، جلویِ درِ خانقاه ایستاده ، به سردرِ خانقاه نگاه می کنه.
بی اف جلویِ حرکتِ پایِ راستش به سمتِ جلو رو گرفت ،نمی خواست مزاحمِ موجود شه .
موجود بی توجه به بی اف همچنان به سردرِ خانقاه نگاه می کرد.
بی اف تصمیمی گرفت،کمی جلوتر رفت ، پشتِ سرِ موجود قرار گرفت ،کفِ دست راستش رو روی سرشانۀ موجود گذاشت ،به حالتی که فوتبالیست ها موقعِ گرفتنِ عکسِ دسته جمعی روی دو پایِ خودشون می نیشینند نشست ، آروم گفت:ببخشید…
موجود به پشتِ سرش نگاهی نکرد ، حرکت کرد ، رفت … بی اف برایِ جلوگیری از افتادن ،دستش رو مثلِ کسایی که می خوان فاتحه ای روی قبری بخونن رویِ زمین گذاشت .تعادلش رو که حفظ کرد، بلند شد ، به دنبالِ موجود رفت ، جلوش پیچید ، گفت:ببخشید می خواستم…
موجود بدونِ اینکه به بی اف نگاه کنه به راه رفتن ادامه داد .
بی اف به سرعت گفت:شما خسته اید … بیاین بالا… تویِ خانقاه.
موجود راهش رو ادامه داد.

Comments (5)

«زوایایِ گوناگون»تقدیم به «حاج پسر و هرمزد» (که عشق پاکشون روحِ جدیدی از وفاداری دمیده در بین بلاگرها و افسانۀ تنوع طلبیِ گی های ایران رو به چالش کشونده) از وبلاگ http://www.4bahman87.persianblog.ir/ +این پست توجیهی است بر پستِ https://khanghah.wordpress.com/2010/02/02/کمی-رو-به-گذشته-و-کمی-برگشت-به-آیندهتقد/ +مدت زمان تقریبی برای خواندن این پست :3 دقیقه+پیشنهاد:برای لذت بردن از تکنیکِ زوایایِ گوناگون، فیلمِ «آخرِ بهار»به کارگردانیِ»ازو» و «موریِل «به کارگردانی «آلن رنه» و «بیمارِ روانی»ساخته «هیچکاک»رو ببینید و برای اینکه حالتون از استفاده بد از این تکنیک به هم بخوره فیلمهایِ «این گروهِ خشن» و»زنده باد زاپاتا»رو ببینید+تابلویی از» دِ کیریکو» دیدم به نامِ» پیروزیِ فیلسوف» و از این همه وضوح در تابلو ترسیدم.

عبدلله درِ اتاقِ سروش را بدونِ اجازه باز کرد ، سروش را پشت به در دید که گویی با کسی در حال صحبت است.

از پنجره کوچک سمتِ راست ، بالایِ اتاق، نورِ زرد رنگِ لامپِ روشناییِ کوچه به بدنِ سروش می تابید، عبدلله سروش را نیمه روشن و تاریک می دید.سایه ای که قسمتِ سمت ِ راست ِ سروش رویِ کفِ سمتِ چپِ اتاق انداخته بود  آنقدر بلند بود که رویِ بخاری هم افتاده بود و دلیلی شده بود برای اینکه نورِ لرزانِ فیروزه ایِ شعله هایِ بخاری، کمی نیمۀ تاریکِ سروش را به رنگ خاکستری-فیروزه ای متمایل کند.

عبدلله رویِ نوکِ پا ،بدونِ آنکه سروش متوجه اش شود، به سمتِ بخاری رفت تا جلوی بخاری خودش را گرم کند ،نیمرخِ سروش را دید ، متوجه شد که او زمزمه وار در حال خواندنِ یک نامه است.

عبدلله که سروش را بی توجه به خودش می دید، برایِ اینکه بتواند صدایِ سروش را بهتر بشنود، رفت پشتِ سرِ سروش ، به نامه نگاه کرد . رویش درشت نوشته شده بود:

عشقِ من، رفتم.

امضا:درویش.

عبدلله شوکّه شد، به سرعت از سمتِ راستِ خودش حرکت کرد ، رفت جلویِ سروش ، در طیِّ این مدتِ کوتاه،حرکتِ او دلیلی شد برای قطعِ لحظه ایِ جریانِ نوری که از پنجرۀ سمتِ راستِ اتاق وارد می شد.

سروش نه به خاطرِ اینکه عبدلله جلویش نشسته بود، بلکه به خاطرِ تاریک شدن لحظه ایِ اتاق، نگاهی به سمتِ پنجره انداخت… و نعره کشید.

عبدلله که می خواست بپرسد:» چرا حضرتِ درویش خانقاه را ترک کرده؟» بی خیالِ پرسشش شد  ، از ترس دو دستش را پشتِ سرش روی زمین گذاشت، هر چه نیرو داشت روی آنها سوار کرد، همانطور چهارزانو به عقب پرید و پسِ سرش محکم به دیوارِ روبرویِ سروش و پشت ِ سرِ خودش خورد.

برای لحظه ای از این ضربه، چشمانِ عبدلله سیاهی رفت ، چیزی جز صدای بنگِ بلندی نمی شنید ، این حالت به سرعت از بین رفت ، وقتی که چشمانش قابلیّتِ دیدن پیدا کرد، سروش را پشت به خود ، رو به در دید.

سروش محکم مشتش را به در کوبید ،چوبِ زپرتیِ در سوراخ شد،در باز شد و سروش از در خارج شد.

Comments (8)

«انسان تنها و جدا افتاده است»تقدیم به «پسر»از وبلاگ: http://5pesar.wordpress.com +در کیمیا گری عُریان کردنِ عروس در شبِ ازدواج ،نمادِ تطهیرِ جسم و تزکیۀ روح است.ولی آمیزشِ جنسی در نهایت صورت نمی گیرد.عروس و مجردان با هم در نمی آمیزند.آنها همیشه به صورت عروس و مردان مجرد باقی می مانند.

سفیدیِ پیراهنِ بسکتبالیِ بی اف رویِ خاکستریِ تیرۀ ترک خوردۀ آسفالتِ پشت بامِ خانقاه لحظۀ کوتاهی چشم نوازی کرد ، بی اف لُخت رویِ پیراهن دراز کشید ، دست ها و پاهایش رویِ آسفالتِ سرد به طرفین شبیه یک ضربدر باز شد.

بادِ سردِ بهمن ماه،با لُختیِ بدنِ سروش و پسرِ پمپ بنزینی که  بینِ دست و پای چپِ بی اف ،پشت به پشت هم ایستاده بودند و به آلت های آویزانشان نگاه  می کردند، بیرحمانه لاس می زد.

عبدالله شلوارکِ سیاه رنگِ سروش را روی سرش کشیده، بدونِ آنکه به دیگران نگاه کند، رو به قبله با صدای بلند استغفار می کرد.

فیروز بینِ دست و پایِ سمتِ راستِ بی اف نشست، سیگاریِ گراسش رو سروته کرد ،در حالیکه آتشش توی دهانش بود به آن دمید ، خوب که دود توی دهانش جمع شد،دوتا کفِ دستِ گنده و پَهَنَش رو گذاشت روی صورتِ بی اف ،صورتش را بین دستهایش قرار داد ، لبهایش را نزدیکِ بینیِ بی اف گذاشت، شروع کرد به فوت کردن، همۀ بخارِ گراس ول شد تویِ صورتِ ظریفی که بین دستهاش قرار گرفته بود ،بی اف شروع به استنشاق کرد.

Comments (15)

«تئوری انفجار نور ناشی از اشتیاق به تاریکی بعد از انفجار»تقدیم به «سپهر»عزیزم از وبلاگ»هرزه بافی های روزمره»(http://sepehr606.blogfa.com) که شجاع بود و در دانشگاه بی پروا از جان سخنرانی می کرد…که به نظرم زیبا بود…که بینمان همیشه سوتعبیر بود…به یاد خانه نارمک و خانه نواب…به یاد برادرش…به یاد نامجو و کیوسک توی سوزوکی…به یاد پارتی های کوچولو و خیلی خودمونی و بدون مشروبمون…به یاد فیلمنامه مشترکمون که امیدوارم ساخته بشه…به یاد در به دری هایش…به یاد تولدش…به یاد قهرش…و به افتخار زرنگ بودنش و رفتنش از جهنم ترکیه به آلمان کاری که خیلی ها نتوانستند بکنند.

تئوری انفجار نور ناشی از اشتیاق به تاریکی بعد از انفجار:

وَه چه دانشمندی

بر سرش هاله نور

بَه از آن کشفِ بزرگ

نورهم منفجره است

منفجر می گردد

هلهله برپا شد

پیرِ ما منشاءِ ماست

نگهش دار خدا

 تا گودو برگردد

پیرِ سرمست از این کشفِ بزرگ

و از این بختِ بلند

بعد از آن ابرِ توهّم در سر

همچو کبکی در برف

چشم بر آنچه خودش می دانست

بست و تصمیم گرفت

بی سبیلِ نیچه

فعلِ مستقبل را

مرده اعلام کند.

خلسه آغاز نمود

در میانِ غلیانِ عرفان

دست تعلیقی و خونبارش را

بر تنِ سرد و فلزینِ زمان

هی سُرانید و سُراند

تا کلیدِ رُجعَت

بازگشتن به زمانِ ماضی

کشفش شد

وَه که کشفی دیگر

سرِکیفش آورد

چرخشِ نحسِ کلید

ممتدُ و بی وقفه

طی سی سال و کمی  بیشتَرَک

ملّت را

تشنۀ آبِ حیات

که به آن مشروطه

آزادی

جمهوری

چیزهایی به همین زیبایی می گفتند

به همان سرعتِ نور

که میانِ ردۀ منفجران جا افتاد

رُجعَت داد

 به زمانی که در آن :

دختران زنده به گور

زردها زشت تر از اینکِ ما.

و دَمادَم کاشف

بینِ سرمستیِ کشفُ الاَکشاف

بازگشتِ همه را

 لاجَرَم

بایسته

رو به سویِ الله

گوشزد می فرمود.

 

 

Comments (9)

«کمی رو به گذشته و کمی برگشت به آینده»تقدیم به «نیکزادِ «عزیز+فرهاد مجیدی تایپِ من هست+حسین رضا زاده فرمودند:دشمنانِ من دشمنانِ نظام هستند+یه خبرگذاری از قولِ علم الهدی فرمودند که در سانحه ای که برای هواپیمای مسافربری ایرانی افتاد کسی به «هلاکت»نرسیده+کامبیز حسینی فرمودند :ما نفهمیدیم که تماشاگرهای پرشورِ تراکتورسازی تبریز کجا بودند بعد از انتخابات و کجا خواهند بود 22 بهمن ؟+حسینیان که گفته بود آخه بابا جون ما خودمون یه زمان قاتل بودیم گفت من باور دارم این انقلاب مقدمه ظهور حضرت مهدی است و خودمون هم نمی دونیم وقتی حضرت ظهور کرد موضعمون چیه ،در اردوگاه مهدی خواهیم بود یا در اردوگاهِ دجال

ببین یعنی یه جور مشت زد تو در که در خورد شد ریخت زمین …تازه جایِ مشتش روی در موند…برو ببین ،با تو ام ها.عبدالله خم شد و به صورت فیروز نگاه کرد.

فیروز همونجور که روی پیاده روِ جلویِ خانقاه چهارزانو نشسته بود و سرش رو شق ورق به سمت چپ مایل کرده بود و مردمکِ چشمِ راستش به لامپِ تیرِ چراغ برق «می نگریست» و ابروی راستش رو هم داده بود بالا و از منگی و ملنگی گراسی که کشیده بود کیفور بود ،تویِ دلش می خندید که این کسخل چی می گه ،مگه می شه در خورد بشه بریزه زمین بعد هنوزم جایِ مشت روی در مونده باشه و من برم ببینم .اما برایِ اینکه بیشتر حال بکنه، رو به عبدالله کرد و گفت: پریروز دیگه؟و بعد از گفتن جمله اش یه چیزی انگار از اون دور شد و عبدالله و فیروز رو گذاشت تویِ یه قاب عکس و ازشون عکس گرفت.

عبدالله گفت:آره دیگه فکر کنم دو روزی شده باشه.بعد عبدلله دستش رو مالید به چونه اش و به فکر فرو رفت.

فیروز پاشد رفت .

عبدالله سریع نشست جایِ فیروز. این بار اون یه چیزی یا یه کسی ،اومد توی تنِ عبدلله نشست و از پنجرۀ چشمِ عبدلله به  سمتی که فیروز رفت  و تویِ تاریکی انتهایِ کوچه گم شد نگاه کرد و دید یواش یواش یه نورِ آبی-نقره ای تویِ هوا شروع به بالا و پایین کردن می کنه…

و بعد بدنِ سروش مشخص شد .

عبدالله چون متوجه شد که اون نور «احتمالا» یه فرشته نبوده بلکه نور موبایل سروش بوده یه کمی از روی حسرت آه کشید و چشماش رو باز و بسته کرد.

عبدالله دیگه سردش شده بود حسابی، ولی وایساد تا ته و تویِ قضیه ای که «فکر می کرد» مالِ پریروز باشه رو قشنگ در بیاره.سروش بهش که نزدیک شد یهو دلش رو گرفت و به خودش پیچید و خم شد رویِ زمین و شروع کرد به ناله کردن.

Comments (27)

شکل،اندازه،فاصله و رنگ»تقدیم به بهرادِ عزیزم»+قاضی مرتضوی ،ای تو که از پشتِ اون عینکِ مشهورت درِ این همه مطبوعات رو تخته کردی ،ای که خونسردانه می خندیدی و تهدید می کردی روزنامه نگاران رو،کاسه کوزه ها سرت شکسته شد؟فکرشم نمی کردی نه؟برنامه چیه حاجی؟واجبی خورونه؟

مستطیلِ تلویزیون با طیف سیاه و سفید و خاکستری رنگِ فیلمِ توش  چنان تاریکیِ ناشی از شب و خاموشیِ ارادیِ لامپ های تویِ دفترِ پمپ بنزین رو به رخِ نگاه های خیرۀ سروش و بی اف و پسرِپمپ بنزینی می کشید که لحظه ای بی اراده پسر رو وادار کرد دکمه پاوسِ ریموت کنترلِ دی وی دی پلیر رو بزنه.

فیلم ،رویِ صحنه ای ثابت موند که نمایانگرِ لحظه ای بود که دو مردِ قد بلند در حالیکه زنی خوش اندام بینشون قرار گرفته بود به هم نگاه می کردند و اگر چشم های اونها رو به ترتیبی که دوست دارین نقاطِ (آ) و (ب) فرض کنید و خطی بین این دو چشم بکشید ،نگاهِ خیره و مستقیمِ زنی که بینشون بود  این خط رو به دو قسمت تقسیم می کرد ولی چون فاصله زن از دو مرد به یک اندازه نبود این تلاقیِ خطوط دلیلی برای دو نیم شدنِ خطِ فرضی مابینِ دو چشمِ دو مرد به دو قسمت مساوی نبود.

پسرِ پمپ بنزینی تویِ سایه روشنِ تصویرِ ثابتِ تلویزیون به سروش گفت:فرض کن تو و  درویش ویه مردِ جذاب و خوشگل سه تایی مثل این سه تا بازیگر تویِ فضایِ باز و بین درختها دارین حرکت می کنید و درویش از مردِ جذاب می پرسه که می آی با ما بریم شام بخوریم ؟ و مرد می گه آره و تو هم وسطِ اونها داری راه می ری مثل اون زنه

سروش گفت :خوب؟

پسر گفت:بعد درویش نیم رخ شه و از مرد بپرسه که بی افت رو هم آوردی؟ و مرد هم رو به درویش کنه و بگه که من تنها اومدم و اونوقت تو یه لبخندی بزنی و در حالیکه مثل اون خانومه جلو رو نگاه می کنی سرت رو پایین بندازی.به نظرت درویش نگران نمی شه؟

سروش گفت:نمی دونم

پسر به بی اف نگاهی کرد ،قسمتی از قابِ مستطیلی تلویزیون توی تاریکی مثل لکۀ گردی توی چشمای بی اف می درخشید .بی اف همون لکه رو تویِ چشمِ پسر دید ،کسری از ثانیه لازم بود تا شباهتی رو بین صحنه متوقف شدۀ فیلم و حالتی که خودشون داشتند درک کنه،پسر ما بین او و سروش نشسته و زنِ خوش اندام مابین دو مردِ قد بلند ایستاده بود.

سروش به بی اف  و بی اف به اون و پسر به تلویزیون نگاه کرد ،بعد پسرگفت :فرض کنید که دوستِ جذاب یه عینکِ آفتابی هم دم غروبی به چشمش زده باشه

بی اف گفت:اونوقت درویش عینک رو می گیره و می ده تا سروش به چشمش بزنه ،اینجوری مشکلِ برخوردِخطوط رو هم نداریم عشقم.

سروش و پسر خندیدند و بی اف ریموت رو از پسر گرفت و دکمه پِلِی رو زد.لحظه ای روی تصویر عکسِ ندا آقا سلطان دیده شد یا شاید بی اف اینطور به نظرش اومد.

Comments (25)

تقدیم به شاهزاده عزیزم از وبلاگ بن بست،راستش من به یه دوست خیلی خوب قول داده بودم شعرهام رو توی وبلاگم نذارم ولی این یه مورد خاص هست.امیدوارم …

شبِ غربت زده من با او:
غربتِ من با او
دیگری را گویم
کوچه ای بن باز است
سایه هایی دارد
رو به سویِ بالا
سایه ها ، ابداً نقطه نظرهاشان را
سر به زیر و نرمال
رویِ دیوار ترک خوردۀ این کوچۀ غربت زده
شرحُ و تصویر
ندادند و نکردند
.
.
.
دیگری شانِ نزولش
اختراعی ناب است
اختراعِ الله
با اینحال
منِ پرسشگرِ من
می پرسد
می جوید
قدرتِ دیگریِ قادر را
و در این لا ما ها
چاک چاک و حیران
که چرا آنچه زبان آورده است
متفاوت تر از آن بود که
قادر
ارباب
یا همان دیگریِ دیرینه
که تو هم خوب به جا آوردیش
رو به سویِ جهتی دیگر بُرد
.
.
.
هرچه بوده انگار
کوچه غربتِ ما
سوءِ تعبیر فراوان دارد.

(2)

Comments (22)

Older Posts »